شریعتی و غرب، شریعتی و انقلاب
SabzArticleView
SabzArticleView
دکتر بیژن عبدالکریمی از اساتید فلسفه غرب است که به مسائل اجتماعی کشور اهمیت داده و جریان فکری و سیاسی کشور را از منظری تاریخی و فلسفی بررسی و تحلیل میکند. ایشان جزو متفکرانی است که از پایگاه روشنفکری به جریان غربگرایی و سنتگرایی در کشور مینگرد و معمولاً انتقاداتی به هر دو جریان دارد. او نسبت به جمهوری اسلامی نیز نگاهی نقادانه دارد، با این حال مدافع جریان کلی انقلاب اسلامی است و خصوصاً نقش دکتر شریعتی را در روشنگری جوانان و دانشگاهیان در دوره انقلاب اسلامی بسیار مهم و اثرگذار میداند. با دکتر عبدالکریمی گفتگوی کوتاهی ترتیب دادیم تا ین موضوع از منظر یک روشنفکر نواندیش بررسی کنیم.
جایگاه دکتر شریعتی در جریان فکری معاصر ما را چگونه میبینید؟
شریعتی یکی از چهرههای فرهنگی و یکی از سرمایههای بزرگ فرهنگی و اجتماعی این کشور است. یک جامعه بدون سرمایههای فرهنگی خود هیچ است. ما باید میراثدار سرمایههای فرهنگی خود باشیم. ما به شریعتی، به بازرگان، به عزتالله سحابی، حتی به مجاهدین خلق که یک تجربه اجتماعی هرچند غلط است، به مطهری، به طالقانی، به هر کسی که بخشی از تجربیات اجتماعی ماست نیاز داریم تا راه آینده را بهدرستی بپیماییم. اینها با تمامی محدودیتها و اشکالات، برای ما هستند. سرمایههای فرهنگی ما به هر حال آینهای از زندگی ما بودند، ما حق نداریم اینها را نبینیم. این ویژگی هم در سنتگرایان ما به شدت وجود دارد و هم در روشنفکران و نوگرایان ما. پوزیسیون و اپوزیسیون، روشنفکر و سنتگرای ما علیرغم اینکه در دو جبهه فکری و ایدئولوژیک متقابل هستند، متأسفانه هر دو از منطق مشترکی تبعیت میکنند و به منابع فرهنگی و تاریخی بیتوجهی میکنند.
دکتر شریعتی تحصیلکرده غرب بود و به علوم انسانی جدید مجهز بود. او چه نگاه و مواجههای با غرب داشته است؟ آیا میتوانیم او را روشنفکری غربگرا بدانیم؟
مهمترین مسئله ما در عصر حاضر این است که در جهان کنونی با سنت تاریخی که میراث ماست میخواهیم چه کار کنیم؟ عقل روشنگری، عقلی که شیفته عقل مدرن است میگوید به این سنت پشت کنید؛ این سنت هیچ چیز ندارد؛ این سنت چیزی جز خرافه نیست؛ چیزی جز جهل و نادانی نیست؛ آنچه متعلق به سنت است متعلق به دوران قرون وسطی است. این را غربیها در تاریخ خودشان گفتند و برخی از روشنفکران ما هم این منطق را وارد سنت تاریخی ما کردند. اینها معتقدند دوران جدید که دوران ظهور عقل مدرن است متکاملتر از دورانهایی است که بشر در قرون گذشته طی کرده است؛ چون صد آید نود پیش ماست؛ حالا که ما به این دوره تاریخی رسیدهایم و عقل و معرفت به شکوفایی رسیده، دیگر با خرافات گذشته بیخود وقتمان را صرف نکنیم. این یکی از مبانی دوران مدرن است و خیلیها آن را پذیرفتهاند؛ اما بسیاری از متفکران غربی و همچنین در جهان اسلامی دربرابر آن مقاومت کردهاند؛ یعنی گفته شد رشد علمی و تکنولوژیک و قدرت ابزارسازی حادثه بسیار ژرفی است و نمیشود آن را نادیده گرفت، اما این به این معنا نیست که بشر از هر جهت نسبت به گذشته پیشرفت کرده است. از بعضی جهات میشود گفت که بشر حتی منحط هم شده؛ همچنان که حتی به اعتقاد بعضی از متفکران خود غرب، امروز بشر با خطر مرگ انسان مواجه است؛ یعنی بشر دارد حقیقت خود را به کلی از دست میدهد.
آنچه گفتم دعوای ما با شیفتگان عقل مدرن است و دعوت آنها به اینکه از این شیفتگی دست بردارید تا سنتهای تاریخی بشری بتوانند بصیرتهای بنیادینی برای بشر به ارمغان بیاورند. اما نزاعی هم با سنتگرایان داریم. تفکر همواره از دو طرف در خطر است. مثال ساده آن این است که صرفاً بخیل بودن روح شما و شخصیت اخلاقی شما را به خطر نمیاندازد؛ بلکه گشادهدستی بیش از اندازه نیز یک خطر برای شماست. لذا بخشی از مسائل ما مسائلی است که با عقل مدرن و شیفتگان عقل مدرن است؛ اما بخشی از مسائل ما مربوط به سنت تاریخی و سنتگرایان میشود.
کسانی که بر سنت تکیه میکنند بعضاً توجه ندارند که سنت احیا ناشده، سنت نیست. اگر سنتی احیا نشود، جسد سنت است و گاهی اوقات جسدِ سنت به ضد خودش تبدیل میشود. اسلام نااندیشیده، اسلام نیست، جسد اسلام است. اسلام نااندیشیده، اسلام داعشی است، اسلام بوکوحرامی است، اسلام طالبانی است. این اسلام نیست، این جسد اسلام است و نه فقط بویی از اسلامیت نبرده، بلکه حقیقتاً ضداسلام است. اینها شکلهای آشکار آن هستند، اما به شکلهای خفیفی نیز در جامعه ما وجود دارد و این همان جریانی است که جامعه را ضعیف کرده است.
سنت تاریخی بخشی از فرهنگ است. میراث سنت، میراث فرهنگی است و بسیار امر عزیز و مقدسی است؛ آنچنان که امروز ما میراثداران سنت تاریخی میخواهیم پاسدار حریم سنت تاریخی خود باشیم و برای این سنت و ارزشهای آن احترام قائل هستیم. میراث تاریخی و فرهنگی بسیار عزیز و محترم است تا جایی که من میخواهم بگویم بشر بدون میراث تاریخی، بشر نیست. میراث تاریخی و فرهنگ، شرط آدمیت آدمی است. اگر کسی از میراث تاریخی و فرهنگ خود ببرد، در واقع وجود انسانی او نمیتوانند محقق شود. انسان درون یک زبان (Language)، درون یک جامعه (Society)، درون یک فرهنگ (Culture)، درون یک تاریخ (History)، درون یک سنت (Tradition)، انسان است. بشر بدون میراث تاریخی، بشر نمیشود. اما همین فرهنگ، همین میراث تاریخی گاه به ضد خودش تبدیل میشود.
اینجا یک پارادوکسی پیش میآید که ما را در مقابل سنت تاریخی مان قرار میدهد. فرهنگ و سنت عزیز است، چرا که شرط بقای من و شرط حیات من است؛ اما تا زمانی که این سنت روح داشته باشد. زمانی که سنت تاریخی روح خودش را از دست میدهد به جسدی تبدیل میشود و زندگی را مختل میکند. روح سنت تاریخی، تفکر است و روح تفکر، پرسشگری است. سنت تاریخی با تفکر و با پرسشگری زنده است. این پارادوکسی است که ما با سنت تاریخی مواجه هستیم. در جامعه ما همه جا اسم اسلام حضور دارد، اما آیا روح اسلام هم در آن حضور دارد؟ برای اینکه سنت تاریخی و اسلام و دیانت زنده باشد، نیازمند است که روح داشته باشد و روح آن تفکر است. سنت تاریخی را تنها متفکر میتواند احیا کند. اگر کسی در این کشور به حقیقت دلش برای اسلام و سنت تاریخی میتپد تنها در یک فضای باز فرهنگی، در یک پرسش و پاسخی که با جان جوانان کشور نسبت داشته باشد میتواند اسلام را زنده کند. اسلام به منزله دین، چیزی از جنس عشق است. این باید با جان جامعه و با جان نسل جدید پیوند بخورد و این اندیشه متفکر است که میتواند به پرسشهای زمانه جواب بدهد.
شریعتی در چنین جایگاهی است. شریعتی یکی از سرمایههای فرهنگی ماست. وقتی راجع به یک متفکر صحبت میکنیم (هر متفکری، چه بومی، چه جهانی، چه وطنی و چه غربی، فرق نمیکند) باید چند چیز را از هم تفکیک کنیم. یک متفکر خیلی حرف میزند و کتابها، نوشتهها و اندیشههای زیادی دارد، اما آنچه مهم است یکی «بصیرتهای بنیادین» او است، یکی «روش اندیشه» اوست، یکی «اصول و مبانی تفکر» او و یکی هم Insight و «آموزهها»ی اوست. دفاع من از شریعتی نه در سطح آموزهها، نه در سطح روش اندیشه اوست، حتی ممکن است در پارهای از اصول و مبانی او هم نقد داشته باشم؛ اما معتقدم در شریعتی بصیرتهای بنیادینی وجود دارد که میتواند برای جامعه ما راهگشا باشد. یعنی قرار نیست من از تمام کوچه و پسکوچههای اندیشههای او دفاع کنم؛ اما در جهت فکری او بصیرتهای بنیادینی وجود دارد که میتواند به جامعه کمک کند؛ بصیرتهایی که متأسفانه مورد هجوم است. میدانید که امروز دکتر شریعتی از سوی روشنفکران استهزا میشود. روشنفکران دلخوشی از شریعتی ندارند. سنتگرایان ما هم آنچنان که باید به اندیشههای شریعتی مجال ندادهاند. در دهههای گذشته به کتابهای شریعتی اجازه چاپ نمیدادند. الان هم البته کتابهای شریعتی با سانسورهایی منتشر میشود. این یکی از همان منطقهای مشترک بین سنتگرایان و نو گرایان ماست که در کوبیدن شریعتی با همدیگر متفق هستند.
یعنی شما شریعتی را نه سنتگرا و نه متجدد میدانید...
شریعتی با سنتگرایان یک تفاوت بنیادین دارد. البته او عشق سرشاری به سنت دارد و این عشق را هیچ کس نمیتواند نادیده بگیرد. تنها باید کج فهم و کور دل بود که عشق شریعتی را به سنت تاریخی نادیده گرفت. توصیفی که شریعتی از حضرت فاطمه (س) میکند هیچ کس نکرده است. توصیف و تفسیری که شریعتی از علی بن ابیطالب (ع) میکند هیچ کس نکرده است. هیچ کس را نمیبینید به این زیبایی از فرهنگ اسلام و تشیع دفاع کرده باشد. باید کور دل بود که این عظمتها و زیباییها و قدرت قلم را ندید؛ اما شریعتی یک ویژگی دارد که در غالب سنتگرایان ما نیست. آنچه شریعتی را نسبت به دیگران عظمت میبخشد این است که شریعتی زیستجهان مدرن را به رسمیت شناخته است، برعکس دیگر سنتگرایان که زیستجهان مدرن را به رسمیت نشناختهاند.
سنتگرایان ما به این دلیل که اسیر اسانسیالیسم (ذاتگرایی) ارسطویی هستند و نگرش تاریخی ندارند، این درک را هنوز حاصل نکردهاند که دنیا دگرگون شده است. نه اینکه صرفاً گاو و شتر رفته و بهجای آن هواپیما و قطار آمده است؛ بلکه مقولات فکری و نظری عوض شده، معنای عقل دگرگون شده، عقل مدرن با عقل سنتی یکی نیست. لذا دیگر مثلاً با شیخ مفید، با خواجه نصیرالدین طوسی، با کلام گذشته نمیشود به مسائل امروز که در حول و حوش سوبژکتیویسم و اومانیسم و اسکپتیسیزم است، جواب داد. به همین دلیل سنتگرایان ما اغلب دچار یک نوع تأخر تاریخی هستند؛ یک نوع ناهمزبانی با جهان جدید دارند؛ قدرت دیالوگ با غرب ندارند؛ مقولات عقل مدرن را درک نمیکند؛ چون زیستجهان مدرن را به رسمیت نشناختهاند. آنها میخواهند مقولات عقل مدرن را بیاورند در قالبها و مفاهیم خودشان؛ لذا نمیتواند آنها را آنگونه که هست درک کند.
این سنتگرایی قدرت دیالوگ با جهان را ندارد که بتواند اندیشههای خود را با یک زبان مشترک بیان کند. اگر شما زبانتان چینی باشد و من زبانم ترکی، دیالوگ شکل نمیگیرد. باید یک افق مشترک پیدا کنیم تا بتوانیم زبان همدیگر را بفهمیم. نمیخواهم بگویم سیاست نقش ندارد. نمیخواهم بگویم غرب دنبال منافع خود نیست. نمیخواهم بگویم آنها به نفت ما چشم ندوختهاند یا نمیخواهند هژمونی و سرکردگی خودشان را در جهان حفظ کنند یا نمیخواهند رابطه استثماری با ما داشته باشند. اما همه قصه این نیست. یک بخش دیگر قصه این است که زبان همدیگر را نمیفهمیم. برای اینکه ما بتوانیم اسلام را، سنت تاریخی و میراثمان را، در افق جهانی مطرح کنیم نیاز به یک زبان دیگری داریم که بتوانیم با طرف مقابل دیالوگ کنیم. البته این به این معنا نیست که به منطق او تن بدهیم.
بنابراین یکی از ویژگیهای شریعتی این است که زیستجهان مدرن را به رسمیت شناخت و کوشید سنت تاریخی را در زیستجهان مدرن احیا کند. اینکه موفق بود یا نبود؟ بحث دیگری است. به همین دلیل تلاش شریعتی با تلاش مطهری متفاوت است. استاد مطهری میخواهد همه چیز را در زیستجهان خود بیاورد و از منظر خود ببیند. طالقانی هم نتوانسته این کار را بکند. خیلیهای دیگر هم نتوانستند. اما شریعتی سعی میکند سنت خود را در زیستجهان مدرن بازمعنا و بازتفسیر کند و در همان حال به عقل مدرن تن ندهد. البته کار بسیار دشواری است.
نکته بعدی اینکه، او چون زیستجهان مدرن را به رسمیت میشناسد سعی میکند که دیالکتیک و دیالوگی بین عقل مدرن و عقل سنتی برقرار کند. به همین دلیل شریعتی در این کشور غریب است. چون یک عده عقل مدرن را میپرستند و تنها آن را به رسمیت میشناسند؛ عقل سنتی را به رسمیت نمیشناسند و آن را ارتجاع میدانند؛ عقبافتادگی میدانند؛ کینه ضد سنت دارند. یک عده هم که در عالم سنت هستند، عقل مدرن را به رسمیت نمیشناسند. شریعتی میکوشد بین عقل مدرن و عقل سنتی دیالکتیک برقرار کند؛ لذا نوگراها او را ارتجاعی میدانند و سنتگراها او را نوگرا و دگراندیش میدانند. هیچ پایگاه اجتماعی خاصی ندارد؛ در صورتی که به اعتقاد من، هم آینده تفکر جهانی و هم آینده ایران با این نوع تفکر خواهد بود و اگر قرار است از این بحرانها و از این ضعف تاریخی که در آن هستیم خارج شویم باید بتوانیم دیالکتیکی بین عقل مدرن و عقل سنتی برقرار کنیم. دیگر عقل روشنگرانه بهخصوص با فاز پستمدرن کاملاً متزلزل شده، دیگر متفکران بزرگ نمیتوانند کینه سنت داشته باشند، عقل پست مدرن، مبانی عقل مدرن را متزلزل کرده است؛ به همین دلیل تفکر آینده تفکر عقل روشنگری نیست. از یک طرف دیگر هم تفکر عقل آینده به هیچ وجه کاتولیسیسم نیست، پاپیسم نیست، بنلادنیسم نیست، طالبانیسم نیست.
یکی از انتقاداتی که از طرف جریان صدرایی و نوصدرایی و متفکرانی همچون شهید مطهری به شریعتی وارد میشود این است که آرای او از متن دینی فاصله دارد. میخواهم بدانم رابطه شریعتی با متن چه نسبتی با آن حقیقتی که جریان نوصدرایی و جریان سنتی ما میگویند، دارد؟
چه کسی متن را تعیین می کند؟ کدام متن؟ قاضی کیست که قرار است قضاوت کند که حرفهای شریعتی با متن سازگار است یا نه؟ من نمیخواهم بگویم که شریعتی متن است. اصلاً اینجا بحثم شریعتی نیست؛ اما برای اینکه مشخص کنیم سروش با متن سازگار است یا نه؟ شریعتی با متن سازگار است یا نه؟ خود مطهری با متن سازگار است یا نه؟ چه کسی باید قضاوت کند؟ چه کسی گفته مطهری مبنا است؟ حجیت مطهری از کجاست؟
میخواهم بگویم برای اینکه تعیین کنیم چه کسی به متن وفادار است و چه کسی از متن فاصله دارد اول باید متن را مشخص کنیم. ما همواره با خوانشی از متن مواجه هستیم. مطهری خوانشی از متن دارد، فلان عالم دینی خوانشی از متن دارد. اینگونه نیست که او متن است. او تنها یک خوانشی است که کاملاً قابل نقد است.
جدای از برخی سنتگراها و علمای دینی که متن وحی را مبنا قرار میدهند و بر اساس آن حرفهای شریعتی را میسنجند، گروهی دیگر هستند که شریعتی را در یک بستر اجتماعی میبینند و حرفهای او را بر اساس کارکردهایش در اجتماع میسنجند و میگوید شریعتی برای انقلاب خیلی کارکرد داشت و خیلی دنبال این نیست که شریعتی چقدر به متن نزدیک یا از آن دور است.
جامعهشناسان راجع به کارکرد صحبت میکنند. سیاسیون راجع به کارکرد سیاسی یک اندیشه صحبت میکنند. هر حقیقتی کارکرد خاص خود را دارد. حقیقت قرار است دلی را زنده کند؛ این حقیقت دارد به جانی معنا میدهد؛ به جانی گرما میدهد؛ این حقیقت قرار است بشر را به سعادت برساند. من در مورد شریعتی کارکردگرایانه بحث نمیکنم؛ اما توجه داشته باشیم هر کدام از اندیشههایی که ما راجع به آن حرف میزنیم در خلأ نیست. آن اندیشهها در واقعیت نتایجی دارد، منجر به ضعف میشود، منجر به پیروزی میشود، منجر به شکست میشود، منجر به این میشود که در جامعه افق تازهای پیدا شود، منجر میشود که یک جامعه دچار انسداد و بحران شود. یعنی یک وقت از درستی فهم شریعتی صحبت میکنیم و یک وقت این که آیا اندیشه شریعتی برای جامعه مفید بوده یا مضر بوده است؟ آیا به عالم بیسروسامان ما سروسامانی بخشیده است یا جهان آشفته ما را آشفتهتر کرده است؟ هر دو بحث را میتوانیم داشته باشیم؛ اما توجه داشته باشید، آن حقیقتی که من و شما دنبال آن هستیم یعنی فهم حقیقی از سنت تاریخی، باید نتیجه خود را در جامعه و زندگی اجتماعی ما هم نشان بدهد.
آقای دکتر! جایی از کتابتان درباره مرحوم شریعتی در پاسخ به این سوال که «چرا اندیشه شریعتی بعد از انقلاب دنبال نشد؟» فرمودید «تفکر شریعتی در سونامی انقلاب مدفون شد»؛ در حالی که شریعتی را معلم انقلاب میدانستند. بعد از انقلاب چه تعارضی با تفکر شریعتی احساس شد؟ اصلا بین تفکر شریعتی و تفکری که بعد از انقلاب غالب شد تضاد وجود داشت یا نه؟
یکی از ویژگیهای مواجهه عوامانه با مسائل، ساده کردن آنهاست. فرق متفکر با نامتفکر این است که متفکر به محدودیتهای بشری و پیچیدگیهای امور آگاه است. مسئله خیلی پیچیده است. شریعتی با این انقلاب چه نسبتی دارد؟ این نسبت را به سهولت نمیشود تحلیل کرد. شریعتی وسط یک قصه ظهور پیدا کرد. این قصه قبل از شریعتی وجود داشته، شریعتی هم در این قصه نقش داشته، اما همه نتایج و توافقات انقلاب را باید حاصل شریعتی دانست؟ تا چه حد؟ خیلی پیچیده است. لذا به سهولت نمیشود به این سوال پاسخ داد.
این انقلاب حاصل پروژه شریعتی نبود. درست است شریعتی در تهیج مردم نقش بنیادینی داشت و شریعتی را معلم انقلاب دانستهاند، البته هیچ مقام رسمی این عنوان را به شریعتی نداد. شریعتی به طور طبیعی و توسط خود مردم معلم انقلاب خوانده شد. با این حال من معتقدم بنا به دلایل زیادی پروژه شریعتی اصلاً فهم نشد. آن چیزی که شریعتی از اسلام و شیعه میگوید با آنچه در جامعه ماست یک مشترک لفظی است. من معتقدم شریعتی نه معلم دیروز ما بود، نه معلم امروز؛ شریعتی معلم فردای ماست. من وقتی تفکر جهانی را رصد میکنم ویژگیهایی را میبینم که این ویژگیها را در شریعتی میبینم. لذا در آن کتاب حرفم این است که پروژه شریعتی اصلاً فهم نشد تا بخواهد محقق شود. هنوز که هنوز است حرفهای شریعتی از جامعه ما بسیار فاصله دارد.
به شریعتی جفا شد؛ هم روحانیت جفا کرد و هم روشنفکران. تفسیر دکتر سروش، دکتر طباطبائی و دکتر شایگان از شریعتی حاصل عدم مواجهه با متن سخنان او بود و هیچکدام متن را نخوانده بودند؛ یعنی کینه ضد حکومت باعث شد که آنها بهجای اینکه با متن دیالوگ برقرار کنند، متن را تخریب کردند و گفتند شریعتی ایدئولوگ بود و ایدئولوژی سبب توتالیتاریسم میشود. تقدیر شریعتی و فکر شریعتی در این کشور با حب و بغض نسبت به حکومت سیاسی گره خورد؛ به همین دلیل به شریعتی جفا شد.